سلام من 18سالمه.. یک هفته پیش بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم خودکشی کنم.من دوتا خواهرکوچیکتر از خودم دارم کلا سه تا بچه ایم بزرگه منم، وقتی دوازده سالم بود احساس میکردم ک برای خانوادم مهم نیستم، منو دوست ندارن و.. از اینجور فکرا، یه روز با خواهرم دعوام شد و مامانم و بابام پشت خواهرمو گرفتن گفتن تقصیره توء منم اعصبانی شدم، با تیغ خودزنی کردم(سطحی بود) همون لحظه ام پشیمون شدم، رفتم مدرسه معاونمون فهمید به مامانم گف بیاد مدرسه، وقتی رفتم دفتر و مامانمو با چشمای اشکیش دیدم یه لحظه احساس کردم همه چی دور سرم میچرخه، خیلی ترسیدم، مامانم اون لحظه چیزی به روم نیورد فقط یه لبخند زد اون لبخندشم بخاطر این بود ک ترسید منم این دفعه خودمو بکشم. دقیقا از روزی ک مامانم فهمید من خودزنی کردم تا به امروز من یه روز خوش نداشتم تو زندگیم، مامانم خیلی باهام سرسنگین شده بود، اصلا تو چشام نگام نمیکرد، همش ناراحت بود، همش تو خودش بود، خیلی بهم بی اعتماد شد، وووو.. من درکش میکردم، میدونستم همش تقصیر منه، هزار بار به پاش افتادم، گفتم مامان ببخشید، غلط کردم بخدا اشتباه کردم، از رو بچگی یه کاری کردم، نفهمی کردم، انگار مامانم ن منو میدید ن صدامو میشنید، فقط رفتاراش بدتر از قبل میشد، من فهمیده بودم اشتباه کردم ولی مامانم حرفمو قبول نمیکرد، میدونستم نگرانمه میترسه من باز کاری کنم ولی من پشیمون بودم فقط دوس داشتم مامانم منو ببخشه ولی هیچکدوم نشد و همه چی بدتر میشد، حال روحیم افتضاح بود کلی تو درسام ضعیف شدم اون موقع من شیشم بودم هنوز ابتدایی بود، بخاطر اینکه مامانم فک نکنه من حالم بده میگفتم میخندیدم شاد بودم، ولی وقتی میرفتم تو اتاق گریه میکردم، هندزفری همش تو گوشم بود اصلا نسبت به هیچی دیگه هیچ حسی نداشتم، ته دلم میگفتم کاش خودمو میکشتم و راحت میشدم، حتی از خرید رفتن و خونه دوست و فامیل رفتنم بدم میومد دوس داشتم ن کسی بیاد ن ما جایی بریم، حتی یه بار با مامانم نرفتم خونه دوستم خودش تنهایی رفت ناراحت شده بود میگفت تو دوست نداری با من جایی بیای از من بدت میاد، میگی من مادر خوبی نیستم و..هرچی میگفتم بخدا حوصله اونجارو ندارم انگار ن انگار.. هرسالم اینجوری میگذشت و حال من بدتر میشد تاجایی ک تو درسای متوسطه اولم کلی افت تحصیلی داشتم و معدلم پایین بود، هشتم بودم ک همش تو سرم بود دیگه باید تموم کنم زندگیمو خسته شدم، عاشق خودزنی بودم ولی از ترس مامانم نمیتونستم رو دستم خط بندازم، مامانم همیشه دستامو نگاه میکرد، یه سری خونه نبود و رفتع بودن شهرستان من خودزنی کردم به معلمم گفتم اونم اشتباهی به گوشیه مامانم پیام داد مامانم تا شب ک برگرده خونه پنج دقیقه یه بار زنگ میزد و حالمو میپرسید پشت تلفن نمیگفت چی شده، تا اینکع اومد خونه منو برد تو اتاق نشست جلوم گریه میکرد میزد رو قلبش میگفت ازت دست کارات خسته شدم، چرا عذابم میدی چرا اذیتم میکنی، من چیکار کنم از دست تو، دستمو گرفت تو دستش و جای خودزنیو نشون داد و گف این کارا چیه دوس دارم از دست تو خودمو راحت کنم، دستشو بوس کردم گفتم ببخشید غلط کردم و.. مامانم شد یکی بدتر از قبل من اگع اخمام میرفت توهم میگفت غلط میکنی ناراحتی تو هیچ حقی نداری ک حالت بد باشع، وقتی یه مشکلی برام پیش میومد نمیتونستم بگم مامانم من مشکل دارم میگفت بیخود میکنی تو اصلا حق هیچو بهم نمیداد ن حق داشتم بگم حالم بده، ن حق داشتم بگم این مشکلو دارم ن حق داشتم باهاش حرف بزنم ن حق داشتم گریه کنم اصلا حق هیچو نداشتم حال روحیم افتضاح شده شیش سال من اصلا خواب شب نداشتم کلا خواب ندارم، عصبی شدم، سری ب هرچیزی واکنش نشون میدم، حوصله هیچ چیزیو ندارم هیچ چیزی. ولی جلوی مامانم میخندم شادم خودمو خوب نشون میدم ک نکنه مامانم شک کنع بهم چون وقتی یکم ناراحتم جوری بهم پرخاش میکنه ک پشیمون میشم از اینکه خودِ واقعیم بودم.. تا اینکه هفته پیش تصمیم گرفتم تموش کنم، صب موقعه ای میخواستم برم مدرسه بیس تا قرص مختلف خوردم حالم افتضاح شد، با زور خودمو رسوندم ب مدرسه، وقتی رسیدم تو حیاط از گیجی زیاد افتادم زمین دوستام ک اومدن پیشم وقتی فهمیدن من چیکار کردم رفتن ب معاون مدرسمون گفتن و ایشونم سری ب خانوادم زنگ زد، هرچقد اصرار کردم ب خانوادم چیزی نگین فایده ای نکرد، وقتی مامانم با حال پریشون اومد تو اون لحظه احساس کردم روح از تنم جدا شد، بابام منو برد بیمارستان و معدمو شستشو دادن، وقتی معدمو شستشو دادن همه اتفاقا مث فیلم اومد جلو چشمم و دوست داشتم همش خواب باشه.. خیلیییی پشیمونم ک اینکارو کردم تازه میفهمم چقد بچگانه فک میکردم، با نفهمی خودم داشتم یه داغ بزرگ میزاشتم تو دل پدرو مادرم، الان یه هفتس ک اصلا روم نمیشه تو چشماشون نگا کنم وخجالت میکشم، فکرمم خیلی درگیره و همش این یک هفته رو مرور میکنم.. اینو نوشتم ک هرکی هر مشکلی داره فک نکنه تنها راه حلش مرگ ن، مرگ تازه اغاز مشکله.. تن همگی سالم